اولین برگ خاطرات پسرم مهدی یار
سلام عشقم... چند وقته که میخوام برات وبلاگ درست کنم، اما وقت نمیشد تا اینکه امروز به همت بابایی
موفق شدمامروز اولین روزیه که وارد نهمین ماه از زندگیت شدی گلم
دیروز رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت پسرتون سالمه و دو کیلو وهفتصد وپنجاه گرمه،آخییییییییی کوچولوی من...بابات میگه شبیه بابایی، کی بشه به دنیا بیای نفسمممممم
راستی دیروز تخت وکمدتم سفارش دادیم من وباباو بابامحسن ومامان شهناز............
مهدی یار من
الان تقریبا سه هفته اس که اسمت معلوم شده،البته از همون روز عقد مشخص بود ولی پسرعمه بابایی خوشش اومد وپسرش هم زودتر به دنیا اومدو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه این شد که مجبور شدیم دنبال اسم های دیگه باشیم
محمدصادق،امیر محمد،مهدی،رضا،امیرعلی،یاسین،امیرحسام وامیرعباس...اما بالاخره دوباره برگشتیم رو همون اسم اول آخه پیشل خاله ات این قدر خوشگل صدات می کرد وباهات حرف میزد که دیگه تکراری بودن اسم واسم مهم نبود ،باباتم یه شعر خوشگل واست گفته که الان می نویسمش:
آخر آمدموسم رویایی دیدار ما چشممان روشن شده از هدیه ی دادار ما
رنگ ورودادی به بزم زندگی ،بختت بلند زینت باغ دل ما ،شهدبرگ وبار ما
سروخوشروی چمن ،تندیس زیبای بهار دلگشاتر از حضورت نیست در افکار ما
چشم هایت شمع شب افروز شام زندگیست خنده هایت رونق عشق است در بازار ما
دورباداز ساحل چشمان تو رنگ ملال آسمانت عاری از غم باد ،چشمه سار ما
معنی نام تو سرمشق تمام عمر توست دست حق پشت وپناهت باد مهدی یار ما
بای بای جیگرم
تابعد........