مهدی یار کوچولو ...شیرینی زندگی

بدون عنوان

سلام نفس مامان... نصف شبه والان با کلی تلاش تونستم بخوابونمت...سریع اخبار این چندروز رو واست مینویسم چون منم خیلی خوابم میاد. چندروز پیش مامان شهناز وخاله معصومه اومدن تهران.حسابی خودتو واسه مامان شهناز عزیز کردی ،از صبح که بیدار میشدی مرتب میدویدی ومیرفتی توبغلش والبته منو اه می کردی و پیشم نمی اومدی...هرروزعصربامامانی میرفتی بیرون وبستنی میخوردی... از طرفی هم حسابی با نی نی خاله بازی می کردی و صداهای عجیب در می آوردی مثل بیخ بیخ یا بیغ  بیغ (یه عروسک اردک داری که سرش روی بالشه ولالا کرده واین صدارو میده وتوباهاش تکرار میکنی) و واسش سرتو تکون می دادی وهمش میگفتی آیدا (اسمش آینازه). قربون جفتتون برم من امروز که خاله رفت کلی پشت ...
3 مهر 1392

بدون عنوان

سلام عسل مامان... صبح زوده وپیشمل مامان تو خواب نازه.تاخوابیدی باید مطالبوبنویسم چون یه عشق وحساسیت عجیبی به لب تاب داری وقتی که دیدیش باسرعت نور خودتو میرسونی ومیندازی روی دکمه هاش و بقیه اش هم که دیگه معلومه !!!!!!!!! این روزها وقتی بهت میگیم چشمات کو چشماتو باز وبسته می کنی و دماغتو با انگشت اشاره فشار میدی ومیگی بب (باصدای فتحه)و زبون و گوش و موهات ودست وپات رو هم بلدی امروز میخوام جای شکمتو یادت بدم کلمات بابا و آب وتاب رو کامل میگی ولی مامان رو تا زمانی که تو آمپاس شدید نباشی نمیگی جوجه رو هم با یه تلفظ خوشگلی میگی.هاپ هاپ  وجیک جیک  روبلدی کلمات من در آوردی خودت :به گل میگی کخ(البته باکسره)بهت میگم کخ نه گل(با تا...
24 شهريور 1392

بعد یکسال....

سلاااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممم منننننننننننننن اومدممممممممممممممممممم خیلی خوشحالم بالاخره اینترنت دار شدم .امیدوارم که همتون خوب خوب باشین ............ اینقدر اتفاقات شیرین توی این یک سال افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم.تولد یک سالگی و تولد نی نی های ناز خاله و عمه...لحظه های قشنگ سینه خیز رفتن و چهاردست وپا رفتن واز همه مهم تر راه رفتن پیشمل فضول وقلدر خودم...لحظه ی دیدن سفیدی دو تادندون خوشگل موش موشی مامان البته بعد از کلی تب ومریضی...به امید خدا کم کم همشونو واستون تعریف  می کنم..........  فعلا بای بایییییییی  
18 شهريور 1392

روزهای انتظار....انتظاری شیرین

سلام عزیزم... نمیدونم چند روز دیگه مونده..چند روز مونده تا یه تاریخ مهم دیگه به تاریخهای مهم زندگی مامان و بابات اضافه بشه         ؟/91/4 اما همه منتظر اومدنت هستن.این روزها هرکی تماس میگیره...هرکی ما رو میبینه... خبر از اومدن تو میگیره روزی که تو برای اولین بار چشمهای نازتو بروی این دنیا باز می کنی و شروع می کنی به گریه کردن...       روزی که میشی چشم رو شنی مامان و بابا و مادر بزرگها و بابا بزرگها و عمه هاو خاله و عموها و دای ها و... دیروز با خودم میگفتم انگار پسرم فهمیده تو این دنیا همچین خبریم نیست واسه همین زیاد عجله ای نداره واسه اومدنش... اما عزیز...
13 تير 1391

بالاخره اومدیییییی

عزیزممممم...گل پسرممممم...قند عسلم... بالاخره قدم رنجه فرمودید بعد از یک شب پر از استرس و اضطراب بالاخره در ساعت 6 صبح روز دوشنبه 12 تیر ماه 1391 مطابق با 12 شعبان المعظم پا به این دنیا گذاشتی اونشب همه دعا میکردیم ...بابا جون از عصر یکشنبه تو نماز خونه بیمارستان دعا میکرد شب رو هم تو ماشین دم در بیمارستان خوابید ...مامان هم همش منتظر اومدنت بود اونشب مامان ننازو بابا محسن و عمو کریم و زن عمو و آقا مرتضی و خانمش هم اومدن بیمارستان... خاله هم که از عصر تا نیمه شب بیمارستان بود(ایلیا کوچولو هم که همش دنبال گربه ها تو حیاط بیمارستان میدویید) پدر جون و مادر جون هم همش از دزفول تماس میگرفتن و نگران بودند خلاصه  خوشکل پسر...
13 تير 1391

اولین برگ خاطرات پسرم مهدی یار

سلام عشقم... چند وقته که میخوام برات وبلاگ درست کنم، اما وقت نمیشد تا اینکه امروز به همت بابایی موفق شدم امروز اولین روزیه که وارد نهمین ماه از زندگیت شدی گلم دیروز رفتم سونوگرافی خانم دکتر گفت پسرتون سالمه و دو کیلو وهفتصد وپنجاه گرمه،آخییییییییی کوچولوی من...بابات میگه شبیه بابایی، کی بشه به دنیا بیای نفسمممممم راستی دیروز تخت وکمدتم سفارش دادیم من وباباو بابامحسن ومامان شهناز............ مهدی یار من الان تقریبا سه هفته اس که اسمت معلوم شده،البته از همون روز عقد مشخص بود ولی پسرعمه بابایی خوشش اومد وپسرش هم زودتر به دنیا اومدو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه این شد که مجبور شدیم دنبال اسم های دیگه باشیم محمدصادق،...
14 خرداد 1391
1